۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

شعر مهدی موسوی – خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی



مهدی موسوی را تازه شناختم آنقدر شیفته شده ام که مدام تلو تلو می خورم درصدالکلش خیلی بالاست

خون می جهد از گردنت با عشق و بی رحمی
در من دراکولای غمگینی ست… می فهمی؟!
خون می خورم از آن کبودی ها که دیگر نیست
در می روم این خانه را… هرچند که در نیست!
عکس کسی افتاده ام در حوض نقاشی
محبوب من! گه می خوری مال کسی باشی
گه می خوری با او بخندی توی مهمانی
می خواهمت بدجور و تو بدجور می دانی
هذیان گرفته بالشم بس که تبم بالاست
این زوزه های آخرین نسل ِ دراکولاست
از بین خواهد رفت امّا نه به زودی ها!
از گردن و آینده ات جای کبودی ها
حل می شوم در استکان قرص ها، در سم
محبوب من! خیلی از این کابوس می ترسم!
زل می زنم با گریه در لیوان آبی که…
حل می شوم توی سؤال بی جوابی که…
می ترسم از این آسمان که تار خواهد شد
از پنجره که عاقبت دیوار خواهد شد
از دست های تو به دُور گردن این مرد
که آخر قصّه طناب ِ دار خواهد شد!
از خون تو پاشیده بر آینده ای نزدیک
از عشق ما که سوژه ی اخبار خواهد شد!
می چسبمت مثل ِ لب سیگار در مستی
ثابت بکن: هستم که من ثابت کنم: هستی
سرگیجه دارم مثل کابوس زمین خوردن
روزی هزاران بار مردن! واقعا مردن!!
بعد از تو الکل خورد من را… مست خوابیدم…
بعد از تو با هر کس که بود و هست خوابیدم!
بعد از تو لای زخم هایم استخوان کردم
با هر که می شد هر چه می شد امتحان کردم!
خاموش کردم توی لیوانت خدایم را
شب ها بغل کردم به تو همجنس هایم را
رنگین کمان کوچکی بر روی انگشتم
در اوّلین بوسه، خودم را و تو را کشتم
هی گریه می کردم به آن مردی که زن بودم
شب ها دراکولای غمگینی که من بودم!
و عشق، یک بیماری ِ بدخیم ِ روحی بود
تنهایی ام محکوم به سـ-کس گروهی بود
سیگار با مشروب با طعم هماغوشی
یعنی فراموشی… فراموشی… فراموشی…
تنهایی ِ در جمع، در تن های تنهایی
با گریه و صابون و خون و تو، خودارضایی
دلخسته از گنجشک ها و حوض نقاشی
رنگ سفیدت را به روی بوم می پاشی!
لیوان بعدی: قرص های حل شده در سم
باور بکن از هیچ چی دیگر نمی ترسم
پشت ِ سیاهی های دنیامان سیاهی بود
معشوقه ام بودی و هستی و… نخواهی بود

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

عصر یخبندان

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند
از اینرو مجبور بودند برگزینند یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند.

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می‌آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

امید وزندگی





عیسا سحرخیز، مجید توکّلی، مسعود باستانی و مهدی محمودیان فوت‌بال بازی می‌کنند و «احمد»، کنار دیوار قدم می‌زند و فکر می‌کندچقدر شما استوارید وبه تمسخر گرفته اید جلاد را زندان را وزندان بان را

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

درد وارهها

1-تلفنم زنگ می زند امید است نگران و هراسان می گوید جلوی آپارتمانش مردی ایستاده مدام با سر آستینش حرف می زند ودر گوشه کمرش اسلحه کمری را دیده است ساعتها است که آنجا ایستاده است می گویم برود پشت بام باشد تا خودم بیایم نیم ساعت بعد آنجا هستم از مرد خبری نیست امید راروی پشت بام پیدا می کنم گوشه ای نشسته .نمی دانم توهم بود یا واقعیت اما هر چه بود خسته ام می کند فکر کردن به اینکه چه بر سر پسر پر شور نشاطی مثل امید آوردهاند ازسایه اش هم می ترسد
2تلفنم زنگ می خورد صادق است از دوستان دوران دانشگاه است خیلی وقت است ندیدمش قراری می گذاریم خیلی شکسته شده است بعد از فارغ تحصیل شدن رفته است در سپاه مشغول شده کمی کرخت می شوم اما به رو نمی آورم می گوید در جریانات شلوغی بعد از انتخابات بوده می گوید در میدان ونک یک شب 30 نفر را در آمبولانس گذاشته که نمی دانست مرده بودند یا زنده یا بسیجی ها در گیر می شود که چرا تیر مستقیم شلیک می کنندمیگوید به خاطر همین در گیرها دو درجه تنزل پیدا می کند ومنقل می شود به جایی کم ارزش باور تان می شود به همان پایگاهی که با پچه هایش در گیر شده بود وظیفه اش انجام فرامین برادران پایگاه است
می گوید استعفاء هم داده ام قبول نمی کنند .شده است یک آدم افسرده بی رمق نه از اعتقادش چیزی مانده نه از روحیه اش
یاد یک شعر از قیصر امین پور افتادم
درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
" چامه و چکامه " نیستند
تا به " رشته ی سخن " در آورم
نعره نیستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟

قیصر امین پور

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خاطرات هتل اوین 4

تنبیه
همه را در حیاط جمع کرده اند یک نفر را برای تنبیه خودش وتهدید دیگران می آورند که شلاق بزنند 80 تازیانه مجازاتش است پسرک چشمانش قرمز شده پر از اشک است التماس می کند که بر تازیانه ها اضافه کنند اما پارچه ای بدهند که چشمانش راببندد با تعجب از کناری ام علت را می پرسم می گوید از 30 خرداد تا به حال (آن موقع بهمن ماه بود)در سگ د ونی (سلولی بدون نور به ابعاد1*1*1یعنی طول یک متر ارتفاع یک متر وعرض یک متر تنها تو می تونی به حالت چمباتمه در اون بشینی ) نگه داری شده است وخورشید رو ندیده نور چمانش رو داره کور می کنه
ندامتگاه
برادران را که خدمتتان قبلا معرفی کرده بودم بچه ها برای یکی از بچه تولد می گیرند مشروب قاچاق هم وجود دارد جالب است برادر شماره 2 دارد مشروب می خورد از تمامی اعتقاداتش برگشته است این هم معجزات اوین
همه ما را جمع کردهاند محسنی اژه ای آمده با کسی که بچه ها می گویند مصلحی وزیر جدید اطلاعات است
اژه ای می گوید چه کسی مجرم است یکی از بچه ها می گوید من (بیچاره اشتباه شنیده بود فکر کرد می گوید چه کسی مجرم نیست) محسنی گفت احسنت به این صداقت احسنت به این شجاعت پسرک می گوید حاج آقا یعنی همه اینها فکر می کنند مجرم هستند محسنی زیرک است زود متوجه می شود کی خواهد زود جلسه را تکمام کند می گوید مشکلی ندارید یکی از بچه ها می گوید حاج آقا تمامی مشکلات حل شده هیچ موردی نداریم فقط توالت گیر کرده بالا زده لطفا وقت رفتن سیفون رو بکشید محسنی سرخ می شود وعبایش را مثل زورو با دستش به یک طرف می برد ومی گید اگر من مسئول بودم ظرف یک ساعت از همه شمااعتراف می گرفتم وبه سرعت می رود
زندانی خانوادگی
یکی از بچه را با خانمش گرفته انداول نمی دانستیند بعد ظاهرا متوجه می شوند یک روزهنگام بازگشت از بازجویی توی ون ما خودش بود وهمسرش وچند نفر دیگر بازجو در وسط راه بدون مقدمه جلوی چشمش زنش را زیر باد کتک گرفت آنقدر زد که مانتوی دخترک پاره شد پسرک د ستبند روی دستش بود هر چه تقلا کرد سودی نداشت دخترک زیر بار کتک کبود شده بود وباز جو امان نمیداد پسرک برید گفت هرچه بخواهید می گویم رهایش کنید

درمانگاه
پسرک تشنجی است حدود 8 ساعت بازجوی مداوم برایش نای راه رفتن هم نگذاشته از بازجویی که بر می گردد در وسط راه دچاره تشنج می شود می افتد زمین وشروع می کند به دست وپا زدن دهانش پر از کف شده می خواهیم بیاوریمش عقب که مامور زندان داد می زند خودش باید بلند شود کسی گوش نمی دهد با باتوم می افتند به جانمان یک سر شکسته تلفات میدهیم تا بیمار مان را روانه سلولش کنیم

خاطرات هتل اوین 4

تنبیه
همه را در حیاط جمع کرده اند یک نفر را برای تنبیه خودش وتهدید دیگران می آورند که شلاق بزنند 80 تازیانه مجازاتش است پسرک چشمانش قرمز شده پر از اشک است التماس می کند که بر تازیانه ها اضافه کنند اما پارچه ای بدهند که چشمانش راببندد با تعجب از کناری ام علت را می پرسم می گوید از 30 خرداد تا به حال (آن موقع بهمن ماه بود)در سگ د ونی (سلولی بدون نور به ابعاد 1*1.5) نگه داری شده است وخورشید رو ندیده نور چمانش رو داره کور می کنه
ندامتگاه
برادران را که خدمتتان قبلا معرفی کرده بودم بچه ها برای یکی از بچه تولد می گیرند مشروب قاچاق هم وجود دارد جالب است برادر شماره 2 دارد مشروب می خورد از تمامی اعتقاداتش برگشته است این هم معجزات اوین
همه ما را جمع کردهاند محسنی اژه ای آمده با کسی که بچه ها می گویند مصلحی وزیر جدید اطلاعات است
اژه ای می گوید چه کسی مجرم است یکی از بچه ها می گوید من (بیچاره اشتباه شنیده بود فکر کرد می گوید چه کسی مجرم نیست) محسنی گفت احسنت به این صداقت احسنت به این شجاعت پسرک می گوید حاج آقا یعنی همه اینها فکر می کنند مجرم هستند محسنی زیرک است زود متوجه می شود کی خواهد زود جلسه را تکمام کند می گوید مشکلی ندارید یکی از بچه ها می گوید حاج آقا تمامی مشکلات حل شده هیچ موردی نداریم فقط توالت گیر کرده بالا زده لطفا وقت رفتن سیفون رو بکشید محسنی سرخ می شود وعبایش را مثل زورو با دستش به یک طرف می برد ومی گید اگر من مسئول بودم ظرف یک ساعت از همه شمااعتراف می گرفتم وبه سرعت می رود
زندانی خانوادگی
یکی از بچه را با خانمش گرفته انداول نمی دانستیند بعد ظاهرا متوجه می شوند یک روزهنگام بازگشت از بازجویی توی ون ما خودش بود وهمسرش وچند نفر دیگر بازجو در وسط راه بدون مقدمه جلوی چشمش زنش را زیر باد کتک گرفت آنقدر زد که مانتوی دخترک پاره شد پسرک د ستبند روی دستش بود هر چه تقلا کرد سودی نداشت دخترک زیر بار کتک کبود شده بود وباز جو امان نمیداد پسرک برید گفت هرچه بخواهید می گویم رهایش کنید

درمانگاه
پسرک تشنجی است حدود 8 ساعت بازجوی مداوم برایش نای راه رفتن هم نگذاشته از بازجویی که بر می گردد در وسط راه دچاره تشنج می شود می افتد زمین وشروع می کند به دست وپا زدن دهانش پر از کف شده می خواهیم بیاوریمش عقب که مامور زندان داد می زند خودش باید بلند شود کسی گوش نمی دهد با باتوم می افتند به جانمان یک سر شکسته تلفات میدهیم تا بیمار مان را روانه سلولش کنیم