۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

پشت در اوین به دنبال امید

من ماندهام ومادرت با چشمانی گریان نمی دانم چگونه بگویم به او که عزیز دور دانه ات را گر فته وبا مشت لگد کرده اند تو یه ماشین چگونه همان بچه ای را که از سه ما هگی بدون پدر بزرگ کرده ای همان پدری که گفت وطن زیر پای بعثی ها باشد من راحت در خانه بخوابم همانکه رفت و امید سه ماهه را برایت یاد گار گذاشت حالا امیدش را در زندان اوین کرده اند برای حفاظت از خون پدرش تا با بیماری کشنده در اوین دست وپنجه نرم کند نمی دانم من چه کنم با مادرت با عکس پدر شهیدت. امروز رفتم اوین می دانی چه گفتند اگر می خواهی باتوم نخوری بر و خانه گفتم فرزند شهید است گفتند برو تا خودت را هم شهید نکردهایم هر چه التماس کردم حاضر نشدند داروهایت را هم بگیرند گفتکم دکتر گفته اگر نخورد تشنج می گیرد گفتند برو ختم بگیر حالا به پیر زن چه بگویم رفتم خانه به موبایلم زنگ زد خفه خون گرفته ام می گوید علی جان چه خبر می گویم مادر می آیم خدمتتان توضیح می دهم نمی دانم چه بگویم به خدای کعبه نمی دانم لعنت بر اینها