۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

خاطرات هتل اوین 2(تونل فاتب)

تونل فاتب
از شیرودی با ماشنهای ون نیروی انتظامی خارجمان می کنند می برندمان ابتدا به مقری در میدان فلسطین و سپس به قرارگاه فاتب در امیر آباد جنوبی . در ماشین را که باز می کنندپیاده می شویم ربروروی ما یک عده مامور به گونه ای ایستاده اند که دو طرف یک تونل انسانی را تشکیل می دهند در دست هر کدام از آنها یک باتوم یا چیزی شبیه به آن وجود دارد ناگزیر هستیم که به صورت تک نفره و پشت سر هم از این تونل عبور کنیم تصمیم می گیرم با تمام توانی که دارم بدوم شروع می کنم ضربات پشت سر هم بر بدنم جاری می شود ولی به سر ضربه نمی زنند تمام بدنم می سوزد اما سعی میکنم ناسیتم چیزی به انتها نمانده که ماموری با پایش تلنگری به پشت پایم می زندبه روی زمین پرتاب می شوم ضربات پایان ناپذیر یر سرم وارد می شوند که نفر پشت سریم بر من آوار می شود او را از روی من بر می دارند و باز می زنندبه هر زحمتی است خودم را به بیرون این تونل جهنمی می برم بعد از عبور از این تونل همه ما را در حیاط جمع می کنند گروه گروه به زیر زمین می برند برای گرفتن همان عکسهای معروف با کاردکس(شماره های که زندانی با آن عکس می اندازد) در حیاط ایستاده ایم گروهی حدود 60 نفر هستیم یک مامور وارد می شود به ما ها تک تک نگاه می کند یکی را بیرون می کشد فریاد می زند این را می شناسم این برادرم را مضروب کرده است این کار می کنم تا همه در س بگیرید پسرک که به زحمت بیست سال دارد حیران نگاهش می کند یک انبر دست از جیب کناری شلوارش بیرون می آورد دست راست پسرک را می گیرد ماموری به کمکش می آید یکی پسرک را می گیرد ودیگری با انبر دست نا خن انگشتش را از ریشه در می آورد خون فوران می زند پسرک زجه می زند گویی مامور راضی نشده ناخن دست دیگرش را هم می کشد پسرک را نیمه جان رها می کنند من شوک شده ام برای گرفتن عکس پایین می روم تمام که شد می آیم بالا یکی از بچه ها را دو مامور تنومند لباس شخصی در وسط حیاط گرفته اند زیر مشت ولگد وفریاد می زنند بگو شماره اش چنده پسرک از سر وصورتش خون می ریزد از کناریم می پرسم شماره چی رو می خوان با خشم می گوید( شماره سوتین مادرش رو)حدود بیست دقیقه کتک می خورد اما کلامی نمی گوید تحقیر ادامه دارد تا یک سرهنگ چاق و کوتاه می آید ما مورین همه پا می کوبند همه ما را به خط می کنند می گوید لباس هایتان در آورید در می اوریم فقط لباس زیر تن ما است فریاد میزند چیزی تننتان نباشد کاملا عریان می شویم لخت لخت مامورها به تمسخر پوز خند می ز نند احساس خشم می کنم شروع به وارسی بدنی ما می کنند هر کس خالکوبی دارد به گوشه ای می برند برای ثبت در یگ پوشه کارشان که تمام شد به جانمان می افتند 45 دقیقه تمام ضربات باتوم وشلنگ نوش جان می کنیم جز سر همه جا می زنند دیگر نای کتک خوردن نداریم که سر هنگ فریاد می زند کافی است لباسهیتان را بپوشید لباس که می پوشم متوجه گوشه حیاط می شوم سربازها دارند یک ماشین پشت باز نیروی ضد شورش را می شویند جلویش گارد فلزی دارد در تمامی قسمت جلویش خون دیده می شود سربازها به سرعت خونها را پاک می کنند د رگوشه دیگر حیاط تعدادی حدود بیست نفر مامور ضد شورش بر روی هم انداخته شدهاند نمی دانم زنده اند یا مرده ولی زیر آنها خون جاری شده است همه بچه ها را جمع می کنند حدود500 نفر می شویم همه را به جای می برند که دو اتاق شاید 30 متری دارد حد فاصل دو اتاق یک راهرو با عرض دو متر است تمامی ما را دو روز در این اتاقها نگه می دارند جا نشستن به زحمت است ولی آنقدر کتک خورده ام که به سرعت خوابم می برد

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

نسل شجاعان

در ون نشسته ام وبه محل بازجویی می رویم دخترکی 23 یا 24 ساله روبرویم نشسته است گونه سمت راستش را آتل بسته اند گونه سمت چپش کبود است به دستش نگاه می کنم آن هم کبود است نا خود آگاه
چشم هایم پر از اشک می شود نگاه هم می کند می گوید بی شرف ها فکر می کنند با کتک ساکت می شوم
اوین24/10/1388

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خاطرات هتل اوین 1(بازی مقدماتی شیرودی)

ادامه دارد
روز عاشورا ست با دوستانم بیرون رفته ایم از میدان امام حسن شروع به حرکت می کنیم کمی جلو تر که می رویم احساس می کنم که فضا متلهب است سعی می کنم که با فاصله از دوستانم راه بروم به نا گاه در چند متریم ماشین پلیس را می بینم که شروع به الزرسی بندی افراد می کندتا به خودم می آیم به سمت من می آیند بی دقتی کرده ام ماسکم از یقه ام بیرون است همین سبب جلب توجه ایسان شده شیشه کوچک سرکه راد ر جیبم پیدا می کنند فکر می کنند بمب آتش زاست تا به خودم بیایم به درون ماشین پرتاب می شوم هنوز گیج هستم سربازی از پشت پنجره مشبک ماشین به من می گوید ببینمت رویم را بر می گردانم با اسپره امانم نمی دهد وای خدای من گلویم چشمانم همه صورتم می سوزد 20 دقیقه طول می کشد تا به خودم بیایم ماشین پر است از بچه ها سرم رابه سمت پنجره بر می گردانم انگار آن سرباز منتظرم بود دوباره اسپره فلفل را با تمام وجود احساس می کنم بعد متوجه شدم که اینها به خاطر آن شیشه کذایی سرکه فکر کرده اند یکی از سران معترضین خیابانی را گرفته اند این همه اسپره به خاطر آن بود بعد از ساعتی ماشین حرکت می کند هنوز سرمست از طعم فلفلم که پیاده می شویم نمی دانم کجا هسیتم به حدود 50نفر می شویم دو ماشین پر از آدم به چمن که می رسیم متوجه می شوم باید شیرودی باشد به ردیف های جند نفره بصورت روی چمن می استیم هنوز درست دجا گیر نشدهایم که یکی از بچه ها پا به فرار می گذارد صد متر دور نشده که سرهنگ اسحه را از مامور کناریش می گیرد وشلیک می کند یکی کنار پای راستش ویکی کنار پای چپش دقتش مرا به شگفتی وا می دارد پسرک سر جایش میخ کوب می شودسرهنگ فریاد می زند مادر ... خودت بر گرد خودش بر می گردد نا خود آگاه یا استادیم شیلی و ویکتور خارا می افتم روی چمن ورزشگاه به صورت دودایره می نشینیم در بین دایره ها یک ماموره ودر اطراف دایره ها 4 یا 5 مامور قرار می گیرندیازی شروع می شود به صورت دیوانه وار مورد ضرب وشتم با انواع وسایل قرار می گیریم از شلنگ وکابل گرفته تاانواع باتوم برادران آذری زبان می زنند وبه زبان خودشان دشنام می دهند ومی خندند ضربات پی در پی بر بدنم وارد می شود همه بدنم آتش گرفته خند ه ها اعصابم را خورد کرده حدود یک ساعت بازی ادامه دارد تمام که می شود مامرین دیگر رمق نارند همه ما را به سالن هندبال می برند سرهنگ دستور بازی جدیدی را صادر می کند حدود 10 مامور یک تیم و10 مامور دیگر تیم دیگر را تشکیل می دهند توپ این بازی پسرک فراری است سر هنگ می گوید نباید تو را بگیرند امما مانند یک کبوتر اورا می گیرند 10 سمت راست او را می گیرند به شدت می زنند وبعد به سمت چپ می فرستند وبعد 10 نفر سمت چپ می زنند حدود نیم ساعت از چپ به راست واز راست به چپ گردانده می شود بدن نیمه جانش را کنار من می گذارند دهانش پر از خون است تکه ای از دندانش را به همرا با خون به بیرون تف می کند تقربیا در جلوی دهانش دندانی ندارد صورتش کاملا کبود است به درستی نمی تواند نفس بکشدآنقدر حالش بد بود که روز بعد اوین هم تحویلش هم نگرفتند گفتند مردنی است سر دست ما می ماند بردندش قزل حصاردیگر از او خبری ندارم

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

یشگویی یک شاعر قبل از انتخابات

یک قطعه شعر خواندم از محمد رضا ترکی مربوط به حدود یک هفته قبل از انتخابات گوی شاعر پیشگویی می کرد همچین روزی را خواندنش خالی از لطف نیست
دوباره گشت فصل التهابات/
که مردم زجر بینند و مکافات/
ز هر سو می رسد صدها پیامک/
پر از اخبار کذب و اتهامات/
بیا از پشت پرده ، کارگردان !/
به این بازیگران لطفا بده کات !/
و گرنه مردم از این وضع قاطی/
حسابی می زنند این روزها قاط/ !
خدا داند که چه نانی برآید/
سرانجام از تنور انتخابات/
خدایا حفظ کن این ملک و ملت/
به لطف خویش از هرگونه آفات/ !
جمعه 15 خرداد1388 محمدرضا ترکی

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد

امید دار شدیم مبارک باد

مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد

امید دار شدیم مبارک باد

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

آتش در گریبان برادران حزب الله

برای مراسم تدفین دکتر علی محمدی رفتم آنچنان برادران حزب الله بر سر وسینه می زدند که مرا یاد یک خاطر انداخت که پدرم برایم تعریف کردپدر می کفت در شهرستان در زمان کودکی ایشان یکی بزرگان محل فوت می کند ومراسم ترحیم ایشان بر قرار می شود در روز برگزاری مراسم شخصی از همسایگان که نسبتی هم با مرحوم نداشت وفقط بر حسب احترام همسایگی به مراسم آمده بود وارد مجلس عزا شد در ورود ایشان همزمان شد با به خارج کردن ظرف ذغال گداخته که برای آماده کردن غذا می بردند به ناگهان یک تکه ذغال گداخته پرت شد ودر گریبان مرد تاز وارد می افتد تازه وارد از شدت حرارت ذغال بی تاب شده و بر سر وصورت خود می زند که سوختم سوختم مردم به این تصور که او از ماتم تازه مر حوم این چنین بی تا ب شده دست هایش را می گر فتند که کم تر خود را بزند غافل از التهاب درون گر یبانش حال این خود شرح حال بردران ولایی ما است در مراسکم شادروان علی محمدی

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

پشت در اوین به دنبال امید 2(آوردن جراثقیل)

صبح چهارشنبه با هر زحمتی است خودم رابه اوین می رسانم به در ملاقاتی ها می روم باکمک یکی از نیروهای انتظامی متوجه می شوم که باید به در دیگری مراجعه کنم هنگام جدا شدن از آن انسان محترم به من تاکید می کندمراقب باشم مامورین ان در بسیار خشن هستند به در که می رسم جمعیتی حدود 800 نفر از خانوده های بازداشتی اخیر می بینم نگران وآشفته پدران و مادران پریشان تا مادر بزرگی ناتوان . برای اینکه اوضاع را خوب بررسی کنم به گوشه ای می روم مردی میان سال توجه من را جلب می کند آرام به کنار سرهنگ نیروی انتظامی می رود روی اتیکت سرهنگ نوشته شده جلیلی با او صحبت می کند می روم نزدیک ببینم چه می گوید که نا گهان صدای جلیلی بالا می رود بروگمشو مردتیکه ... را جمع کن واو را هل می دهد مرد به عقب پرت شده وپای مصنوعیش از جا در می آید مردم یک دفعه به خروش می آیند هووووووو .مزدور مزدور سرهنگ پس می کشد مرد پایش در دست به کناری می رود به کنارش می روم می خواهم کمکش کنم به آرامی قبول نمی کند اشک گونه اش را خیس می کند می گوید این هم پاسخ فداکاری ما کارت ایثار گریش را به من نشان می دهد زیرش نوشته شد هفت سال وشش ماه حضور در جبهه فقط چهار نبوده آن هم به خاطر مجروحیت می گوید 2 سال بایک پا در جبهه حضور داشته حالا تک پسرش را در اوین نگه داشته اند به خاطر رفتن به مراسم عاشورا می گوید وقت به دنیا آمدنش هم در کنار مادرش نبودم به ناگاه جراثقیلی را جلوی در آوردهاند عمدااز داخل خانواده ها عبورش میدهند ما موری با نیشخند می گوید بروید کنار می خواهیم امروز چهار تا از شون رو را اعدام کنیم مادری کنارم پا هایش سست می شود و بر زمین می نشیند اینفدر اینجا غصه زیاد است فراموش می کنم برای امید آمده ام