۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

درد وارهها

1-تلفنم زنگ می زند امید است نگران و هراسان می گوید جلوی آپارتمانش مردی ایستاده مدام با سر آستینش حرف می زند ودر گوشه کمرش اسلحه کمری را دیده است ساعتها است که آنجا ایستاده است می گویم برود پشت بام باشد تا خودم بیایم نیم ساعت بعد آنجا هستم از مرد خبری نیست امید راروی پشت بام پیدا می کنم گوشه ای نشسته .نمی دانم توهم بود یا واقعیت اما هر چه بود خسته ام می کند فکر کردن به اینکه چه بر سر پسر پر شور نشاطی مثل امید آوردهاند ازسایه اش هم می ترسد
2تلفنم زنگ می خورد صادق است از دوستان دوران دانشگاه است خیلی وقت است ندیدمش قراری می گذاریم خیلی شکسته شده است بعد از فارغ تحصیل شدن رفته است در سپاه مشغول شده کمی کرخت می شوم اما به رو نمی آورم می گوید در جریانات شلوغی بعد از انتخابات بوده می گوید در میدان ونک یک شب 30 نفر را در آمبولانس گذاشته که نمی دانست مرده بودند یا زنده یا بسیجی ها در گیر می شود که چرا تیر مستقیم شلیک می کنندمیگوید به خاطر همین در گیرها دو درجه تنزل پیدا می کند ومنقل می شود به جایی کم ارزش باور تان می شود به همان پایگاهی که با پچه هایش در گیر شده بود وظیفه اش انجام فرامین برادران پایگاه است
می گوید استعفاء هم داده ام قبول نمی کنند .شده است یک آدم افسرده بی رمق نه از اعتقادش چیزی مانده نه از روحیه اش
یاد یک شعر از قیصر امین پور افتادم
درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
" چامه و چکامه " نیستند
تا به " رشته ی سخن " در آورم
نعره نیستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟

قیصر امین پور

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خاطرات هتل اوین 4

تنبیه
همه را در حیاط جمع کرده اند یک نفر را برای تنبیه خودش وتهدید دیگران می آورند که شلاق بزنند 80 تازیانه مجازاتش است پسرک چشمانش قرمز شده پر از اشک است التماس می کند که بر تازیانه ها اضافه کنند اما پارچه ای بدهند که چشمانش راببندد با تعجب از کناری ام علت را می پرسم می گوید از 30 خرداد تا به حال (آن موقع بهمن ماه بود)در سگ د ونی (سلولی بدون نور به ابعاد1*1*1یعنی طول یک متر ارتفاع یک متر وعرض یک متر تنها تو می تونی به حالت چمباتمه در اون بشینی ) نگه داری شده است وخورشید رو ندیده نور چمانش رو داره کور می کنه
ندامتگاه
برادران را که خدمتتان قبلا معرفی کرده بودم بچه ها برای یکی از بچه تولد می گیرند مشروب قاچاق هم وجود دارد جالب است برادر شماره 2 دارد مشروب می خورد از تمامی اعتقاداتش برگشته است این هم معجزات اوین
همه ما را جمع کردهاند محسنی اژه ای آمده با کسی که بچه ها می گویند مصلحی وزیر جدید اطلاعات است
اژه ای می گوید چه کسی مجرم است یکی از بچه ها می گوید من (بیچاره اشتباه شنیده بود فکر کرد می گوید چه کسی مجرم نیست) محسنی گفت احسنت به این صداقت احسنت به این شجاعت پسرک می گوید حاج آقا یعنی همه اینها فکر می کنند مجرم هستند محسنی زیرک است زود متوجه می شود کی خواهد زود جلسه را تکمام کند می گوید مشکلی ندارید یکی از بچه ها می گوید حاج آقا تمامی مشکلات حل شده هیچ موردی نداریم فقط توالت گیر کرده بالا زده لطفا وقت رفتن سیفون رو بکشید محسنی سرخ می شود وعبایش را مثل زورو با دستش به یک طرف می برد ومی گید اگر من مسئول بودم ظرف یک ساعت از همه شمااعتراف می گرفتم وبه سرعت می رود
زندانی خانوادگی
یکی از بچه را با خانمش گرفته انداول نمی دانستیند بعد ظاهرا متوجه می شوند یک روزهنگام بازگشت از بازجویی توی ون ما خودش بود وهمسرش وچند نفر دیگر بازجو در وسط راه بدون مقدمه جلوی چشمش زنش را زیر باد کتک گرفت آنقدر زد که مانتوی دخترک پاره شد پسرک د ستبند روی دستش بود هر چه تقلا کرد سودی نداشت دخترک زیر بار کتک کبود شده بود وباز جو امان نمیداد پسرک برید گفت هرچه بخواهید می گویم رهایش کنید

درمانگاه
پسرک تشنجی است حدود 8 ساعت بازجوی مداوم برایش نای راه رفتن هم نگذاشته از بازجویی که بر می گردد در وسط راه دچاره تشنج می شود می افتد زمین وشروع می کند به دست وپا زدن دهانش پر از کف شده می خواهیم بیاوریمش عقب که مامور زندان داد می زند خودش باید بلند شود کسی گوش نمی دهد با باتوم می افتند به جانمان یک سر شکسته تلفات میدهیم تا بیمار مان را روانه سلولش کنیم

خاطرات هتل اوین 4

تنبیه
همه را در حیاط جمع کرده اند یک نفر را برای تنبیه خودش وتهدید دیگران می آورند که شلاق بزنند 80 تازیانه مجازاتش است پسرک چشمانش قرمز شده پر از اشک است التماس می کند که بر تازیانه ها اضافه کنند اما پارچه ای بدهند که چشمانش راببندد با تعجب از کناری ام علت را می پرسم می گوید از 30 خرداد تا به حال (آن موقع بهمن ماه بود)در سگ د ونی (سلولی بدون نور به ابعاد 1*1.5) نگه داری شده است وخورشید رو ندیده نور چمانش رو داره کور می کنه
ندامتگاه
برادران را که خدمتتان قبلا معرفی کرده بودم بچه ها برای یکی از بچه تولد می گیرند مشروب قاچاق هم وجود دارد جالب است برادر شماره 2 دارد مشروب می خورد از تمامی اعتقاداتش برگشته است این هم معجزات اوین
همه ما را جمع کردهاند محسنی اژه ای آمده با کسی که بچه ها می گویند مصلحی وزیر جدید اطلاعات است
اژه ای می گوید چه کسی مجرم است یکی از بچه ها می گوید من (بیچاره اشتباه شنیده بود فکر کرد می گوید چه کسی مجرم نیست) محسنی گفت احسنت به این صداقت احسنت به این شجاعت پسرک می گوید حاج آقا یعنی همه اینها فکر می کنند مجرم هستند محسنی زیرک است زود متوجه می شود کی خواهد زود جلسه را تکمام کند می گوید مشکلی ندارید یکی از بچه ها می گوید حاج آقا تمامی مشکلات حل شده هیچ موردی نداریم فقط توالت گیر کرده بالا زده لطفا وقت رفتن سیفون رو بکشید محسنی سرخ می شود وعبایش را مثل زورو با دستش به یک طرف می برد ومی گید اگر من مسئول بودم ظرف یک ساعت از همه شمااعتراف می گرفتم وبه سرعت می رود
زندانی خانوادگی
یکی از بچه را با خانمش گرفته انداول نمی دانستیند بعد ظاهرا متوجه می شوند یک روزهنگام بازگشت از بازجویی توی ون ما خودش بود وهمسرش وچند نفر دیگر بازجو در وسط راه بدون مقدمه جلوی چشمش زنش را زیر باد کتک گرفت آنقدر زد که مانتوی دخترک پاره شد پسرک د ستبند روی دستش بود هر چه تقلا کرد سودی نداشت دخترک زیر بار کتک کبود شده بود وباز جو امان نمیداد پسرک برید گفت هرچه بخواهید می گویم رهایش کنید

درمانگاه
پسرک تشنجی است حدود 8 ساعت بازجوی مداوم برایش نای راه رفتن هم نگذاشته از بازجویی که بر می گردد در وسط راه دچاره تشنج می شود می افتد زمین وشروع می کند به دست وپا زدن دهانش پر از کف شده می خواهیم بیاوریمش عقب که مامور زندان داد می زند خودش باید بلند شود کسی گوش نمی دهد با باتوم می افتند به جانمان یک سر شکسته تلفات میدهیم تا بیمار مان را روانه سلولش کنیم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

خاطرات هتل اوین 3

اوین
هنوز عرق تنم خشک نشده که مشایعت می شوم به انفرادی انفردای رفتن طریقه خاصی داردسه سرباز تو را همراهی می کنند با ضربات مشت ولگد می برند وتحویلت می دهند به انفرادی اتاقی به عرض یک متر و طول دو متر نمور وبسیار یردیک پتوی کهنه هست ولی سرما که امان نمی دهدهفت روز انفرادی دیوانه ام کرده می خواهم سرصحبت را با نگهبان باز کنم که منجرب می شود بهه نوش جان کردن مقدار متناوبی مشت ولگد بعد از هفت روز به بند عمومی می روم البته دو باره همان سه سرباز با همان پذیرایی سابق

بند عمومی
در بند عمومی اگر سربازی حرف نا مربوط ویا سیاسی بزند به سرعت عوض می شود اما به وفور قرصهای اعتیاد آور در بین زندانیان پخش می می کنند وهیچ کس معترض این سر بازان نمی شود بچه های که با باتوم چرمی تویه سرشان زده اند شبها خواب ندارند مجبور از سربازها متادون خریداری کنند
برادران در اوین
به بند که می آیم کسانی که با هم دستگیر شدهایم هم هستند سه برادر بسیجی هستند که با ما دستگیر شدند اینها به قول خودشان بنابر دستور فرمانده یشان هم ماموران را می زدند و هم مردم را در زمان زدن مامورین دستگیر شدند ابتدا بچه ها تحویلشان نمی گرفتندامابعد دیدند این هم بیچاره های هستند که آلت دست وافع شده اندپس پذیرفته شدنداینهادر بین بچه معروف شدند به برادران1و2و3

بازجویی در تمام مدت زندانی بودن در اوین بازجویی وجود دارد معمولابین 6 تا 12 ساعت طول می کشید برای بازجویی از بند با ماشیتنهای ون به صورت چند نفره به ساختمان دیگری در اوین می رفتیم ساختمان بازجویی از3 طبقه تشکیل می شد طبقه هم کف وطبقه اول برای همه بود ولی دختران رابه طبقه زیر زمین می بردنددر تمام مدت بازجویی چشم بند بر روی چشم ما وجود دارددر هر طبقه به صورت ردیفی میزها وصندیهای قرار داده اند که ما پشت آنها می نشینیم مگاهی صدای ضجه دختران در زیر زمین مو را بر طن آدم سیخ می کند بازجو جلویت می نشیند ابتدا اسمت را سرچ می کند ببیند آیا موبایلی به اسمت ثبت شده است اگر ثبت شده تمامی اس ام اس هایت را پرینت مگیرد مگذارد جلویت وتو چشم بند را باید کمی بالابزنی تا نوشته را بخوانی وتوضیح بدهی که در میان این 5000 پیامک منظورت از فلان حرف چه بوده ویا به زور کتک ایمیلت را لو بدهی وبعد آن بشود مستمسک بازجویت گاهی دوستت می شود وگاهی حریف چشم بسته رینگ بوکسش فحاشی هم چاشنی همه باز جویی هاست بسته به اعتقادات بر خورد می کنند گاهی ناموس را به باد ناسزا می گیرد گاهی موسوی و هاشمی وکروبی واگر مذهبی باشی حتی به فاطمه زهرا هم توهین می کنند فقط هدف تحقیر تو ونشان دادن اوج سفاکی خود است در میان لیست بازجویی اسامی با دو رنگ نوشته شده بودیکی رنگ آبی ودیگری قرمز آبیها کسانی بودند که در لیست اعلام شده به خانوده ها نبودند در حقیقت اینها بدون هویت در اوین نگهداری می شدند این افراد معمولا از ساعت 11شب به بعد به بازجویی می رفتند
البته مکان باز جویی آنهابا ما فرق داشت
سرزمین عجایب
پیرمردی را میبینم که در بند با زانوهای خم شده دارد راه می رود موهایش کاملا سفیدصورت چروک وشکسته شده از پیری در دهانش من که دندانی ندیدم به طرفش می روم حاجی تو را برای چه آورده اند روبه من می کند حاجی خودتی من فقط 33 سال دارم از بچه ها می پرسم بر کلامش صحه می گذارند مبهوت می شوم ق
نسل شجاعان
پسرکی آن طرف من داشت باز جو.یی می شد بازجو کلی ناسزا به او گفت وبالاخره پرسید تو مشکلت با احمدی نژاده پسرک گفته نه بازجو با صدای که در اوج غرور از مرعوب کردن متهمش بود پرسید پس مشکلی نداری گفت چرا دارم پرسید با چه کسی گفت با اصل نظام پرسید اصل نظام چیه گفت ولایت فقیه خامنه ای خمینی باز جو پوشه را بست تومشکلت جای دیگری حل می شود

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

موجیم که آرامش ما در عدم ماست


من نمی دانم شما چه کار می خواهد بکنید اما من هیچ راه برگشتی ندارم تنها را من حرکت رو به جلو است من به سر نیزه آخرین سرباز ایستاده در انتهای صف دشمن نگاه می کنم هدف از پا انداختن وخسته کردن اوست ببینید چقدر مهم هستید ببینید چه کار مهمی کرده اید که هنوز آفتاب غروب نکرده رهبر از پناگاه خود پیام می دهد که ما پیروز شدیم وفتنه نابود به نظر شما در ماوارء این پیام خستگی وترس را نمی بینید به خدا قسم که تا این پیام رانشنیده بودم دلهر وترس داشتم از خاموشی جنبش اما بعد از این پیام ایمان آوردم به بی خوابی مقام عظما ء وناراحتی روحی ایشان برادران وخواهرانم آفرین بر شما باد خون شما به هدر نرفته است به خدا سوگند که فریادهای شما خواب را از چشمان اهرمن گرفته است اندکی صبر سحر نزدیک

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

خاطرات هتل اوین 2(تونل فاتب)

تونل فاتب
از شیرودی با ماشنهای ون نیروی انتظامی خارجمان می کنند می برندمان ابتدا به مقری در میدان فلسطین و سپس به قرارگاه فاتب در امیر آباد جنوبی . در ماشین را که باز می کنندپیاده می شویم ربروروی ما یک عده مامور به گونه ای ایستاده اند که دو طرف یک تونل انسانی را تشکیل می دهند در دست هر کدام از آنها یک باتوم یا چیزی شبیه به آن وجود دارد ناگزیر هستیم که به صورت تک نفره و پشت سر هم از این تونل عبور کنیم تصمیم می گیرم با تمام توانی که دارم بدوم شروع می کنم ضربات پشت سر هم بر بدنم جاری می شود ولی به سر ضربه نمی زنند تمام بدنم می سوزد اما سعی میکنم ناسیتم چیزی به انتها نمانده که ماموری با پایش تلنگری به پشت پایم می زندبه روی زمین پرتاب می شوم ضربات پایان ناپذیر یر سرم وارد می شوند که نفر پشت سریم بر من آوار می شود او را از روی من بر می دارند و باز می زنندبه هر زحمتی است خودم را به بیرون این تونل جهنمی می برم بعد از عبور از این تونل همه ما را در حیاط جمع می کنند گروه گروه به زیر زمین می برند برای گرفتن همان عکسهای معروف با کاردکس(شماره های که زندانی با آن عکس می اندازد) در حیاط ایستاده ایم گروهی حدود 60 نفر هستیم یک مامور وارد می شود به ما ها تک تک نگاه می کند یکی را بیرون می کشد فریاد می زند این را می شناسم این برادرم را مضروب کرده است این کار می کنم تا همه در س بگیرید پسرک که به زحمت بیست سال دارد حیران نگاهش می کند یک انبر دست از جیب کناری شلوارش بیرون می آورد دست راست پسرک را می گیرد ماموری به کمکش می آید یکی پسرک را می گیرد ودیگری با انبر دست نا خن انگشتش را از ریشه در می آورد خون فوران می زند پسرک زجه می زند گویی مامور راضی نشده ناخن دست دیگرش را هم می کشد پسرک را نیمه جان رها می کنند من شوک شده ام برای گرفتن عکس پایین می روم تمام که شد می آیم بالا یکی از بچه ها را دو مامور تنومند لباس شخصی در وسط حیاط گرفته اند زیر مشت ولگد وفریاد می زنند بگو شماره اش چنده پسرک از سر وصورتش خون می ریزد از کناریم می پرسم شماره چی رو می خوان با خشم می گوید( شماره سوتین مادرش رو)حدود بیست دقیقه کتک می خورد اما کلامی نمی گوید تحقیر ادامه دارد تا یک سرهنگ چاق و کوتاه می آید ما مورین همه پا می کوبند همه ما را به خط می کنند می گوید لباس هایتان در آورید در می اوریم فقط لباس زیر تن ما است فریاد میزند چیزی تننتان نباشد کاملا عریان می شویم لخت لخت مامورها به تمسخر پوز خند می ز نند احساس خشم می کنم شروع به وارسی بدنی ما می کنند هر کس خالکوبی دارد به گوشه ای می برند برای ثبت در یگ پوشه کارشان که تمام شد به جانمان می افتند 45 دقیقه تمام ضربات باتوم وشلنگ نوش جان می کنیم جز سر همه جا می زنند دیگر نای کتک خوردن نداریم که سر هنگ فریاد می زند کافی است لباسهیتان را بپوشید لباس که می پوشم متوجه گوشه حیاط می شوم سربازها دارند یک ماشین پشت باز نیروی ضد شورش را می شویند جلویش گارد فلزی دارد در تمامی قسمت جلویش خون دیده می شود سربازها به سرعت خونها را پاک می کنند د رگوشه دیگر حیاط تعدادی حدود بیست نفر مامور ضد شورش بر روی هم انداخته شدهاند نمی دانم زنده اند یا مرده ولی زیر آنها خون جاری شده است همه بچه ها را جمع می کنند حدود500 نفر می شویم همه را به جای می برند که دو اتاق شاید 30 متری دارد حد فاصل دو اتاق یک راهرو با عرض دو متر است تمامی ما را دو روز در این اتاقها نگه می دارند جا نشستن به زحمت است ولی آنقدر کتک خورده ام که به سرعت خوابم می برد

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

نسل شجاعان

در ون نشسته ام وبه محل بازجویی می رویم دخترکی 23 یا 24 ساله روبرویم نشسته است گونه سمت راستش را آتل بسته اند گونه سمت چپش کبود است به دستش نگاه می کنم آن هم کبود است نا خود آگاه
چشم هایم پر از اشک می شود نگاه هم می کند می گوید بی شرف ها فکر می کنند با کتک ساکت می شوم
اوین24/10/1388

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خاطرات هتل اوین 1(بازی مقدماتی شیرودی)

ادامه دارد
روز عاشورا ست با دوستانم بیرون رفته ایم از میدان امام حسن شروع به حرکت می کنیم کمی جلو تر که می رویم احساس می کنم که فضا متلهب است سعی می کنم که با فاصله از دوستانم راه بروم به نا گاه در چند متریم ماشین پلیس را می بینم که شروع به الزرسی بندی افراد می کندتا به خودم می آیم به سمت من می آیند بی دقتی کرده ام ماسکم از یقه ام بیرون است همین سبب جلب توجه ایسان شده شیشه کوچک سرکه راد ر جیبم پیدا می کنند فکر می کنند بمب آتش زاست تا به خودم بیایم به درون ماشین پرتاب می شوم هنوز گیج هستم سربازی از پشت پنجره مشبک ماشین به من می گوید ببینمت رویم را بر می گردانم با اسپره امانم نمی دهد وای خدای من گلویم چشمانم همه صورتم می سوزد 20 دقیقه طول می کشد تا به خودم بیایم ماشین پر است از بچه ها سرم رابه سمت پنجره بر می گردانم انگار آن سرباز منتظرم بود دوباره اسپره فلفل را با تمام وجود احساس می کنم بعد متوجه شدم که اینها به خاطر آن شیشه کذایی سرکه فکر کرده اند یکی از سران معترضین خیابانی را گرفته اند این همه اسپره به خاطر آن بود بعد از ساعتی ماشین حرکت می کند هنوز سرمست از طعم فلفلم که پیاده می شویم نمی دانم کجا هسیتم به حدود 50نفر می شویم دو ماشین پر از آدم به چمن که می رسیم متوجه می شوم باید شیرودی باشد به ردیف های جند نفره بصورت روی چمن می استیم هنوز درست دجا گیر نشدهایم که یکی از بچه ها پا به فرار می گذارد صد متر دور نشده که سرهنگ اسحه را از مامور کناریش می گیرد وشلیک می کند یکی کنار پای راستش ویکی کنار پای چپش دقتش مرا به شگفتی وا می دارد پسرک سر جایش میخ کوب می شودسرهنگ فریاد می زند مادر ... خودت بر گرد خودش بر می گردد نا خود آگاه یا استادیم شیلی و ویکتور خارا می افتم روی چمن ورزشگاه به صورت دودایره می نشینیم در بین دایره ها یک ماموره ودر اطراف دایره ها 4 یا 5 مامور قرار می گیرندیازی شروع می شود به صورت دیوانه وار مورد ضرب وشتم با انواع وسایل قرار می گیریم از شلنگ وکابل گرفته تاانواع باتوم برادران آذری زبان می زنند وبه زبان خودشان دشنام می دهند ومی خندند ضربات پی در پی بر بدنم وارد می شود همه بدنم آتش گرفته خند ه ها اعصابم را خورد کرده حدود یک ساعت بازی ادامه دارد تمام که می شود مامرین دیگر رمق نارند همه ما را به سالن هندبال می برند سرهنگ دستور بازی جدیدی را صادر می کند حدود 10 مامور یک تیم و10 مامور دیگر تیم دیگر را تشکیل می دهند توپ این بازی پسرک فراری است سر هنگ می گوید نباید تو را بگیرند امما مانند یک کبوتر اورا می گیرند 10 سمت راست او را می گیرند به شدت می زنند وبعد به سمت چپ می فرستند وبعد 10 نفر سمت چپ می زنند حدود نیم ساعت از چپ به راست واز راست به چپ گردانده می شود بدن نیمه جانش را کنار من می گذارند دهانش پر از خون است تکه ای از دندانش را به همرا با خون به بیرون تف می کند تقربیا در جلوی دهانش دندانی ندارد صورتش کاملا کبود است به درستی نمی تواند نفس بکشدآنقدر حالش بد بود که روز بعد اوین هم تحویلش هم نگرفتند گفتند مردنی است سر دست ما می ماند بردندش قزل حصاردیگر از او خبری ندارم

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

یشگویی یک شاعر قبل از انتخابات

یک قطعه شعر خواندم از محمد رضا ترکی مربوط به حدود یک هفته قبل از انتخابات گوی شاعر پیشگویی می کرد همچین روزی را خواندنش خالی از لطف نیست
دوباره گشت فصل التهابات/
که مردم زجر بینند و مکافات/
ز هر سو می رسد صدها پیامک/
پر از اخبار کذب و اتهامات/
بیا از پشت پرده ، کارگردان !/
به این بازیگران لطفا بده کات !/
و گرنه مردم از این وضع قاطی/
حسابی می زنند این روزها قاط/ !
خدا داند که چه نانی برآید/
سرانجام از تنور انتخابات/
خدایا حفظ کن این ملک و ملت/
به لطف خویش از هرگونه آفات/ !
جمعه 15 خرداد1388 محمدرضا ترکی

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد

امید دار شدیم مبارک باد

مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد

امید دار شدیم مبارک باد

۱۳۸۸ دی ۲۵, جمعه

آتش در گریبان برادران حزب الله

برای مراسم تدفین دکتر علی محمدی رفتم آنچنان برادران حزب الله بر سر وسینه می زدند که مرا یاد یک خاطر انداخت که پدرم برایم تعریف کردپدر می کفت در شهرستان در زمان کودکی ایشان یکی بزرگان محل فوت می کند ومراسم ترحیم ایشان بر قرار می شود در روز برگزاری مراسم شخصی از همسایگان که نسبتی هم با مرحوم نداشت وفقط بر حسب احترام همسایگی به مراسم آمده بود وارد مجلس عزا شد در ورود ایشان همزمان شد با به خارج کردن ظرف ذغال گداخته که برای آماده کردن غذا می بردند به ناگهان یک تکه ذغال گداخته پرت شد ودر گریبان مرد تاز وارد می افتد تازه وارد از شدت حرارت ذغال بی تاب شده و بر سر وصورت خود می زند که سوختم سوختم مردم به این تصور که او از ماتم تازه مر حوم این چنین بی تا ب شده دست هایش را می گر فتند که کم تر خود را بزند غافل از التهاب درون گر یبانش حال این خود شرح حال بردران ولایی ما است در مراسکم شادروان علی محمدی

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

پشت در اوین به دنبال امید 2(آوردن جراثقیل)

صبح چهارشنبه با هر زحمتی است خودم رابه اوین می رسانم به در ملاقاتی ها می روم باکمک یکی از نیروهای انتظامی متوجه می شوم که باید به در دیگری مراجعه کنم هنگام جدا شدن از آن انسان محترم به من تاکید می کندمراقب باشم مامورین ان در بسیار خشن هستند به در که می رسم جمعیتی حدود 800 نفر از خانوده های بازداشتی اخیر می بینم نگران وآشفته پدران و مادران پریشان تا مادر بزرگی ناتوان . برای اینکه اوضاع را خوب بررسی کنم به گوشه ای می روم مردی میان سال توجه من را جلب می کند آرام به کنار سرهنگ نیروی انتظامی می رود روی اتیکت سرهنگ نوشته شده جلیلی با او صحبت می کند می روم نزدیک ببینم چه می گوید که نا گهان صدای جلیلی بالا می رود بروگمشو مردتیکه ... را جمع کن واو را هل می دهد مرد به عقب پرت شده وپای مصنوعیش از جا در می آید مردم یک دفعه به خروش می آیند هووووووو .مزدور مزدور سرهنگ پس می کشد مرد پایش در دست به کناری می رود به کنارش می روم می خواهم کمکش کنم به آرامی قبول نمی کند اشک گونه اش را خیس می کند می گوید این هم پاسخ فداکاری ما کارت ایثار گریش را به من نشان می دهد زیرش نوشته شد هفت سال وشش ماه حضور در جبهه فقط چهار نبوده آن هم به خاطر مجروحیت می گوید 2 سال بایک پا در جبهه حضور داشته حالا تک پسرش را در اوین نگه داشته اند به خاطر رفتن به مراسم عاشورا می گوید وقت به دنیا آمدنش هم در کنار مادرش نبودم به ناگاه جراثقیلی را جلوی در آوردهاند عمدااز داخل خانواده ها عبورش میدهند ما موری با نیشخند می گوید بروید کنار می خواهیم امروز چهار تا از شون رو را اعدام کنیم مادری کنارم پا هایش سست می شود و بر زمین می نشیند اینفدر اینجا غصه زیاد است فراموش می کنم برای امید آمده ام