۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

خاطرات هتل اوین 1(بازی مقدماتی شیرودی)

ادامه دارد
روز عاشورا ست با دوستانم بیرون رفته ایم از میدان امام حسن شروع به حرکت می کنیم کمی جلو تر که می رویم احساس می کنم که فضا متلهب است سعی می کنم که با فاصله از دوستانم راه بروم به نا گاه در چند متریم ماشین پلیس را می بینم که شروع به الزرسی بندی افراد می کندتا به خودم می آیم به سمت من می آیند بی دقتی کرده ام ماسکم از یقه ام بیرون است همین سبب جلب توجه ایسان شده شیشه کوچک سرکه راد ر جیبم پیدا می کنند فکر می کنند بمب آتش زاست تا به خودم بیایم به درون ماشین پرتاب می شوم هنوز گیج هستم سربازی از پشت پنجره مشبک ماشین به من می گوید ببینمت رویم را بر می گردانم با اسپره امانم نمی دهد وای خدای من گلویم چشمانم همه صورتم می سوزد 20 دقیقه طول می کشد تا به خودم بیایم ماشین پر است از بچه ها سرم رابه سمت پنجره بر می گردانم انگار آن سرباز منتظرم بود دوباره اسپره فلفل را با تمام وجود احساس می کنم بعد متوجه شدم که اینها به خاطر آن شیشه کذایی سرکه فکر کرده اند یکی از سران معترضین خیابانی را گرفته اند این همه اسپره به خاطر آن بود بعد از ساعتی ماشین حرکت می کند هنوز سرمست از طعم فلفلم که پیاده می شویم نمی دانم کجا هسیتم به حدود 50نفر می شویم دو ماشین پر از آدم به چمن که می رسیم متوجه می شوم باید شیرودی باشد به ردیف های جند نفره بصورت روی چمن می استیم هنوز درست دجا گیر نشدهایم که یکی از بچه ها پا به فرار می گذارد صد متر دور نشده که سرهنگ اسحه را از مامور کناریش می گیرد وشلیک می کند یکی کنار پای راستش ویکی کنار پای چپش دقتش مرا به شگفتی وا می دارد پسرک سر جایش میخ کوب می شودسرهنگ فریاد می زند مادر ... خودت بر گرد خودش بر می گردد نا خود آگاه یا استادیم شیلی و ویکتور خارا می افتم روی چمن ورزشگاه به صورت دودایره می نشینیم در بین دایره ها یک ماموره ودر اطراف دایره ها 4 یا 5 مامور قرار می گیرندیازی شروع می شود به صورت دیوانه وار مورد ضرب وشتم با انواع وسایل قرار می گیریم از شلنگ وکابل گرفته تاانواع باتوم برادران آذری زبان می زنند وبه زبان خودشان دشنام می دهند ومی خندند ضربات پی در پی بر بدنم وارد می شود همه بدنم آتش گرفته خند ه ها اعصابم را خورد کرده حدود یک ساعت بازی ادامه دارد تمام که می شود مامرین دیگر رمق نارند همه ما را به سالن هندبال می برند سرهنگ دستور بازی جدیدی را صادر می کند حدود 10 مامور یک تیم و10 مامور دیگر تیم دیگر را تشکیل می دهند توپ این بازی پسرک فراری است سر هنگ می گوید نباید تو را بگیرند امما مانند یک کبوتر اورا می گیرند 10 سمت راست او را می گیرند به شدت می زنند وبعد به سمت چپ می فرستند وبعد 10 نفر سمت چپ می زنند حدود نیم ساعت از چپ به راست واز راست به چپ گردانده می شود بدن نیمه جانش را کنار من می گذارند دهانش پر از خون است تکه ای از دندانش را به همرا با خون به بیرون تف می کند تقربیا در جلوی دهانش دندانی ندارد صورتش کاملا کبود است به درستی نمی تواند نفس بکشدآنقدر حالش بد بود که روز بعد اوین هم تحویلش هم نگرفتند گفتند مردنی است سر دست ما می ماند بردندش قزل حصاردیگر از او خبری ندارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر