۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

درد وارهها

1-تلفنم زنگ می زند امید است نگران و هراسان می گوید جلوی آپارتمانش مردی ایستاده مدام با سر آستینش حرف می زند ودر گوشه کمرش اسلحه کمری را دیده است ساعتها است که آنجا ایستاده است می گویم برود پشت بام باشد تا خودم بیایم نیم ساعت بعد آنجا هستم از مرد خبری نیست امید راروی پشت بام پیدا می کنم گوشه ای نشسته .نمی دانم توهم بود یا واقعیت اما هر چه بود خسته ام می کند فکر کردن به اینکه چه بر سر پسر پر شور نشاطی مثل امید آوردهاند ازسایه اش هم می ترسد
2تلفنم زنگ می خورد صادق است از دوستان دوران دانشگاه است خیلی وقت است ندیدمش قراری می گذاریم خیلی شکسته شده است بعد از فارغ تحصیل شدن رفته است در سپاه مشغول شده کمی کرخت می شوم اما به رو نمی آورم می گوید در جریانات شلوغی بعد از انتخابات بوده می گوید در میدان ونک یک شب 30 نفر را در آمبولانس گذاشته که نمی دانست مرده بودند یا زنده یا بسیجی ها در گیر می شود که چرا تیر مستقیم شلیک می کنندمیگوید به خاطر همین در گیرها دو درجه تنزل پیدا می کند ومنقل می شود به جایی کم ارزش باور تان می شود به همان پایگاهی که با پچه هایش در گیر شده بود وظیفه اش انجام فرامین برادران پایگاه است
می گوید استعفاء هم داده ام قبول نمی کنند .شده است یک آدم افسرده بی رمق نه از اعتقادش چیزی مانده نه از روحیه اش
یاد یک شعر از قیصر امین پور افتادم
درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
" چامه و چکامه " نیستند
تا به " رشته ی سخن " در آورم
نعره نیستند
تا ز " نای جان " برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم ؟
درد ، حرف نیست
درد ، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم ؟

قیصر امین پور