۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

گزارشی به خدا(به بهانه روزه عرفه)

خدایا فردا روز عرفه است روزی که باید به در گاهت آمد قربانی داد وشکر تو گفت خدایا ما قبلا قربانی خود را دادهایم در کوچه های تهران در بیغلوله های کهریزک در شکنجه گاه اوین خدایا ما امسال بیش از همیشه قربانی آوردیم این بار به جای یک اسماعیل 100 ویا شاید بیشتر آوردیم اما تو حاجت ما را روا نکرده ای هنوز ما از شما چیز زیادی نخواستیم فقط آزادگی بود فقط لحظه ای بی دقدقه زندگی کردن ذره ای آسایش بود خدایا ما فقط از تو خواستیم که حاکمانمان آنچه مال هم وطنان مستحق من است را ب هدیگران ندهند فقط از تو خواستیم که خرد مندانمان را بر ما حاکم کنی فقط خواستیم کهگاه وبیگاه به هر بهانه ای بر حریم خصوصی ما وارد نشوندخدایا آیا اینها خواسته ای زیاد است خدایا خودت گفنتی حال هیچ قومی را تغییر نمی دهم مگر آنکه خودش حال خودش را تغییر دهد خدایا ما کار خورا انجام دادهایم حالا نوبت شماست
هیچ چیز را زیبا تر از شعر زیبای مهدی اخوان ثالث ندیدم:
گزارشی به خدا
خدایا ! پر از کینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاکرو تر ز آیینه ام.
دلم دیگر آن شعلهء شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی در این شهرک آباد نیست
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد

بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد

کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد.

مگر پشت این پردهء آبگون

تو ننشسته ای بر سریر سپهر

به دست اندرت رشتهء چند و چون ؟

شبی جبه دیگر کن و پوستین

فرودآی از آن بارگاه بلند

رها کردهء خویشتن را ببین.
مین دیگر آن کودک پاک نیست

پر آلودگیهاست دامان وی

که خاکش به سر ، گر چه جز خاک نیست.

گزارشگران تو گویا دگر

زبانشان فرسرده ست ، یا روز و شب

دروغ و دروغ آورندت خبر.

کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست

درین کهنه محراب تاریک ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست.

علی رفت ، زردشت فرمند خفت

شبان تو گم گشت ، و بودای پاک

رخ اندر شب نی روانا نهفت

نمانده ست جز ( من ) کسی بر زمین

دگر ناکسانند و نامردان :

بلند آستان و پلید آستین.

همه باغها پیر و پژمرده اند

همه راهها مانده بی رهگذر

همه شمع و قندیلها مرده اند.

تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟

که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟

وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست !

مگر سخره های سپهر بلند

- که بودند روزی به فرمان تو -

سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟

مگر مهر و توفان و آب ، ای خدای !

دگر نیست در پنجهء پیر تو ؟

که گویی : بسوز و بروب ، و بر آی.

گذشت ، آی پیر پریشان ! بس است

بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون :

بسوزان ، که پستند ، و زآن سوی پست

یکی بشنو این نعرهء خشم را ،

برای که بر پا نگه داشتی ،

زمینی چنین بی حیا چشم را ؟

گر این بردباری برای (من) است:

نخواهم ( من ) این صبر و سنگ ترا :

نبینی که دیگر نه جای ( من ) است ؟

ازین غرقه در ظلمت و گمرهی ،

ازین گوی سرگشتهء ناسپاس ،

چه مانده ست ، جز قرنهای تهی ؟

گران است این بار بر دوش ( من )

گران است ، کز پاس شرم و شرف ،

بفرسود روح سیه پوش ( من )

خدایا ! غم آلوده شد خانه ام

پر از خشم و خون است و درد و دریغ

دل خسته ء پیر دیوانه ام .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر